به گزارش خبرگزاری مهر، متن پیش رو یادداشتی از رضا داوری اردکانی، رئیس فرهنگستان علوم با عنوان «درباره دانشگاه» است که چندی پیش به عنوان سرمقاله در شصت و یکمین شماره نشریه فرهنگستان علوم منتشر شده است.
مقدمه:
دانشگاه چیست؟ ظاهراً طرح این پرسش چندان وجهی نداشته باشد زیرا بیشتر مردم می دانند که دانشگاه چیست و شاید خود در دانشگاه درس خوانده باشند یا فرزندان و نزدیکانشان در آنجا درس بخوانند. پرسش هایی از این قبیل هم که چرا دانشگاه به وجود آمده و تا کنون منشأ چه آثاری بوده و اگر نبود چه نقصان و خسرانی پدید می آمد و ... زائد و بیهوده است. هیچ یک از ما نمی توانیم بپذیریم که در کشور دانشگاه نباشد و کار دانش و پژوهش تعطیل شود. پیداست که کسی نمیگوید دانشگاه نباشد و اگر بپرسند دانشگاه چیست به قصد مخالفت نمی پرسند. اتفاقاً این ما نیستیم که میپرسیم دانشگاه چیست بلکه اروپاییان و امریکاییان صاحبنظر به دانشگاه و آینده آن می اندیشند. دانشگاه های اروپا و امریکای توسعه یافته نه در تحقیق و تفکر و نظر بلکه در رسوم و آداب و تشریفات برای همه جهان اسوهاند و آنها هر چه بکنند و بگویند جهان توسعه نیافته بی درنگ و تأمل پیروی می کند. دانشگاه باید پروای آینده داشته باشد و یکی از نشانه های توجه به آینده و آینده داشتن پروا و مراقبت است. به عبارت دیگر پروا نداشتن و نگران نبودن و با غفلت زیستن میتواند نشانه درجا زدن در زمان حال مکرر باشد.
وقتی نمی پرسیم دانشگاه چه کرده است و چه می کند و چه باید بکند پیداست که بر کار و بار و برنامه و آموزش و پژوهش آن نظارت نداریم و می گذاریم به هر جا میخواهد برود و هر چه میخواهد بکند. در قرن هجدهم بنیانگذاران دانشگاه غالباً نگران فرهنگ و علمدوستی و تعلق خاطر به حقیقت بوده اند و این نگرانی را به صراحت اظهار می کرده اند. این نگرانی که مایه حفظ و بقاء دانشگاه بوده هنوز هم تا حدودی و به صورت هایی وجود دارد. دانشگاه هنوز نگران فرهنگ است. اینجا فرهنگ به معنی متداول لفظ و مورد بحث در انسان شناسی و مردم شناسی نیست بلکه مراد از آن خودآگاهی انسان به مقام خویش و به نسبتش با جهان و اراده به دانایی است. شاید بنیانگذاران دنیای جدید کم و بیش این را از دور دریافته بودند که راه آغاز شده در رنسانس یا از قرن هجدهم (و شاید بهتر باشد با توجه به نظر یک فیلسوف معاصر که از انفجار بمب هیدروژنی در شعر پارمنیدس گفته است.
این آغاز را دو هزار و پانصد سال پیش بدانیم) به غلبه تکنیک بر همه جا و همه چیز میرسد و می پنداشته اند که فرهنگ می تواند مانع این وضع شود. به عبارت دیگر نظر آنها این بود که عناصری از سنت یونانی و علایق و رسوم آکادمی افلاطون و لوکائون ارسطو را در تأسیس و قوام دانشگاهها حفظ کنند. به هر حال وجود روح علمدوستی و در آمیختن آن با روحیه انتقادی که از مقوم های دوران تجدد بود پرسش از چیزها و منجمله پرسش از دانشگاه و راه آینده آن را تا مدتها زنده نگاه میداشت. اکنون این فرهنگ از آن جهت به خطر افتاده است که تکنولوژی به آن نیاز ندارد و به قدرت و غروری رسیده است که به هیچ قیدی گردن نمی گذارد. مع هذا جهان توسعه نیافته اگر طالب توسعه است و نمی خواهد در راه آن افتان و خیزان به سختی و کندی قدم بردارد باید در کار و بار و علم و عمل و گفتار و رفتار خود بنگرد و ببیند از علم چه فایده می شود و علوم با هم در چه نسبتی قرار دارند و آموزش و پژوهش با زندگی مردم پیوند دارد و چه مشکل ها با آن رفع یا حل می شود. به صراحت بگویم در دانشگاههای جهان توسعه نیافته اگر علوم انسانی و اجتماعی ضعیف و بی رمق باشد از پژوهش های علوم دیگر سود چندانی عاید کشور نمی شود.
دانشگاه در جهان در حال توسعه قائم به علوم انسانی است. این دانشگاهها با پیشرفت علوم انسانی نشاط و روح پیدا می کنند و با ضعف و ناتوانی علوم انسانی چه بسا که در دیگر علوم قدر پژوهش ها معلوم نشود زیرا فلسفه و علوم انسانی به صورت تحقیقی آن است که تا حدودی می توان سیر رشد و پیشرفت را نظم و تعادل بخشید. تحولی که در طی دویست سال اخیر در دانشگاه ها روی داده در اصل حاصل تأمل در کار و بار دانشگاه بوده و بسیاری از دانشگاه ها سعی کردهاند که روح فرهنگ را در دانشگاه نگاه دارند شاید این سعی همواره به یک اندازه بجا و کارساز و مایه بهبود نبوده و نشده است و البته هر تدبیری برای همه جا نیست و همیشه گره گشایی ندارد.
اکنون اگر با غلبه تکنیک بر همه چیز و همه جا و حتی بر خرد ابزاری رسمی، جهان تجدد بیشتر به ضرورت تسلیم شده است، هنوز آنجا صاحبنظران کم و بیش کوشش میکنند که جهانشان در برابر این ضرورت تسلیم محض نباشد. جهان در حال توسعه از ابتدا وضعی متفاوت داشته و از ابتدای تاریخ تجددمآبیش نه فقط ضرورت ها را پذیرفته بلکه چندان با ضرورت انس و الفت پیدا کرده است که اگر در جایی امکان گزینش و اختیار هم باشد از اختیار خودداری می کند تا راه آن اختیار بسته شود و با خیال راحت دست تسلیم در برابر ضرورت بالا برد. برای این جهان دانشگاه، دانشگاه نیست بلکه یک حیثیت است و البته که علم مایه آبرومندی و حیثیت هم می تواند باشد اما اگر دانشگاه برای حیثیت باشد، دیگر دانشگاه نیست و حداکثر یک زینت یا وسیلهای برای مفاخرت است.
۱- آموزش عالی یعنی چه و آنچه دانشگاه خوانده می شود، چیست؟ آموزش عالی یک اصطلاح فرنگی است و ما آن را از اروپا و امریکا و مخصوصاً فرانسه گرفته ایم و اگر در مورد دانشگاه این اصطلاح به کار می رود وجهش تقسیم بندی آموزش به سه دوره ابتدایی، متوسطه و عالی است. ما بعدها هم بدون در نظر گرفتن شرایط خودمان یکبار دیگر به پیروی از آنچه فرانسویان آن را انقلاب در آموزش نامیدند. نظام آموزشی را به چهار دوره دبستان، راهنمایی، دبیرستان و دانشگاه تقسیم کردیم. آموزش عالی قاعدتاً باید مرتبه ای بالاتر از سطح اطلاعات لازم برای همگان باشد ولی مگر ما در دبیرستان به فرزندانمان اطلاعات لازم برای کار و زندگی میدهیم؟ مجال این بحث جای دیگر است پس عجالتاً اصطلاح آموزش عالی را بپذیریم و ببینیم چه جایگاه و وظیفه ای دارد. اولین مدرسه آموزش عالی که در کشور ما تأسیس شد با نظر به پلی تکنیک فرانسه بود و اسمش را نیز ترجمه فارسی پلی تکنیک، یعنی دارالفنون گذاشتند. بعد از دارالفنون هم مدرسه سیاسی و دارالمعلمین عالی و دانشسرای عالی تأسیس شد و بالاخره سال ۱۳۱۳ سال تأسیس دانشگاه تهران است. دانشگاه چیست؟ دانشگاه مرتبه بالاتری از دبیرستان است که در آنجا مطالب تخصصی آموخته می شود. این بیان گرچه نادرست نیست اما ماهیت دانشگاه با آن معلوم نمی شود و شاید پوشیده شود در قدیم به مراکز آموزشی در هر مرتبهای که بود مدرسه می گفتند و نام اونیورسیته (یونیورسیتی) قدری دیر پیدا شد.
چرا اروپائیان بجای اکول و اسکول، اونیورسیته و یونیورسیتی گفتند؟
آیا دانشگاه چیزی متفاوت با مدرسه است؟ لفظ اونیورسیته از قرن دوازدهم یعنی اواخر قرون وسطی پیدا شد. هرچند که سازمان و نظام اونیورسیته به معنای جدید در قرن ۱۸ به وجود آمد. این نکته قابل تأمل است که از قرن هجدهم تا کنون و مخصوصاً در دهه های اخیر یعنی از آغاز دهه ۷۰ قرن بیستم در اروپا و امریکا درباره دانشگاه سخن ها و کتاب های بسیار گفته و نوشته اند و این همه توجه و تحقیق نشان می دهد که دانشگاه صرفاً جایی نیست که در آن درس های رسمی احیاناً دشوار و پیچیده می آموزند. البته دانشگاه جای علم آموزی است و می دانیم که آموختن و فراگرفتن درسهای دانشگاه برای همه آسان و میسر و عملی نیست اما تفاوت دانشگاه با دبیرستان این نیست که درس هایش تخصّصی تر و مشکل تر است.دانشگاه با حوزه علمیه هم تفاوت دارد. دانشگاه به معنی دقیق بر هیچ مؤسسه یا مرکز آموزشی جهان قدیم، از آکادمی افلاطون و لوکائون ارسطو گرفته تا نظامیه ها و الازهر قاهره و مدارسی که در آنها سطوح عالی فقه و اصول و فلسفه و تفسیر وحدیث تعلیم میشود اطلاق نمیتوان کرد. این گفته متضمن هیچ حکم انشائی و ارزشی نیست. وقتی مثلاً گفته می شود نظامیه را نباید دانشگاه خواند، نظامیه ضرورتاً کوچک شمرده نشده است.
مدرسه های قدیم جای آموزش و انتقال فرهنگ بود اما دانشگاه گرچه آموزش میدهد جایی نیست که صرفاً مرکز آموزش باشد و به آموزش علوم رسمی اکتفا کند. دانشگاه به جهان جدید تعلق دارد و مثل این جهان مدام در حال تحول است. البته گروه های بسیار در دانشگاه بیش از علم رسمی چیزی نمی آموزند اما کسانی هم در دانشگاه تعلیم و پرورش داده می شوند که به کار پژوهش می پردازند و در تغییر جهان و توسعه و ارتقاء علم موجود سهیم می شوند دانشگاه و اصل پیشرفت همترازند یا درست بگویم پیشرفت که اصل جامعه جدید است، با دانشگاه آغاز می شود. در واقع دانشگاه کانون آموزش و پژوهش و پیشبرد علم برای دگرگون کردن جهان است نه اینکه صرفاً معلومات و فرهنگ را انتقال دهد. دانشگاه فرهنگ و علم و زندگی را دگرگون می کند.
۲- این تحوّل چرا و چگونه صورت گرفته است؟ پیداست که پدید آمدن دانشگاه در جهان جدید یک امر اتفاقی نبوده است. در دوره رنسانس تلقی دیگری از آدمی بوجود آمد و فکر و فرهنگ و شیوه زندگی در تناسب با آن به کلی دگرگون شد. این تحوّل چنان بزرگ بود که تاریخ جدید غربی را در برابر کل تاریخ قدیم قرار داد چنانکه میتوان تاریخ بشر را به دو دوره تقسیم کرد. دوره اول زمانی است که فرهنگ از طبیعت پیروی می کند. در این دوره علم و فرهنگ گرچه آدمی را کمال می بخشد، وسیله تصرف و دگرگون کردن جهان نیست. بشر قدیم با علمش اجازه میداد چیزها چنانکه هستند بمانند و این همان دوران است که سوفوکل در آن تراژدیهایش را نوشته و لائوتسه و بودا و حکمای خسروانی به مردمان حکمت می آموخته اند و پیامبران و اولیاء الهی راهنمایان و آموزگاران امت هایشان بودهاند. دوره دوم زمان جدید و تجدد است که در آن همه چیز باید در خدمت بشر قرار گیرد در این دوران تصرف در جهان، اصل می شود.
در دوره جدید بشر دیگر از طبیعت پیروی نمیک ند بلکه طبیعت را به فرمان خود در می آورد این طرح گرچه ریشه های قدیمی دارد از زمان رنسانس صراحت پیدا کرده و دستور عمل شده است. لازمه این تحوّل چیزی بود که ما معمولاً دوست نداریم (و به آسانی نمیتوانیم) به آن توجه کنیم و آن پدید آمدن تلقی دیگری از آدم و عالم بود. اگر در قدیم کمال آدمی را در عبودیت و قرب به خداوند و در فضائل اخلاقی میدیدند، در رنسانس بشری بوجود آمد که شأن خود را مهندسی و سازندگی و دگرگون کردن جهان و نظم دادن به آن برای خود می دانست. به بیان دیگر در این دوره جای طبیعت و فرهنگ در فکر و جان انسان عوض شد و آدمی میزان همه چیز قرار گرفت. یکی از جهات دشواری فهم این حقیقت وجود جلوههای متعارض در تاریخ تجدد است. این تاریخ در عین حال تاریخ آزادی و حقوق بشر و علم تکنولوژیک و بهبود زندگی و استیلا و استعمار و تجاوز و قهر و غلبه بوده است. م یگویند حساب آزادی و علم را از تجاوز و استعمار جدا باید کرد و وقتی گفته میشود که استعمار بی علم چگونه ممکن میشده است پاسخ میدهند از علم سوء استفاده شده است زیرا علم را عین حق و حقیقت میانگارند و به این جهت نمی خواهند به ساحت آن جسارتی شود و حتی پرسشهایی از این قبیل که علم و تکنولوژی به کجا میرود تحمّل و برتافته نمی شود و آن را حمل بر مخالفت و حتی دشمنی با علم می کنند و البته نمیدانند که یکی از داعیه های تجدّد این است که از همه چیز و هر چیز میتوان پرسش کرد.
وقتی در علاقه و تعلق به علم آزادی و عصبیت در تقابل و تعارض با یکدیگر قرار می گیرند. تکلیف تعارض و تضاد میان شئون علم و فرهنگ و سیاست و هنر و فلسفه معلوم است و نباید توقع داشت که در چشم ظاهربین و حتی گاهی در نظر فیلسوف، ظاهر و حقیقت با هم اشتباه نشود (از درآمیختگی اصول تجدّد با عادات و سنن فرهنگی قدیم و تمنای تحکیم آنها به مدد علم و تکنولوژی تقلیدی چیزی نمیگوییم) شاید تا دهه های اخیر حتی در جهان غربی هم این تعارضها چندان آشکار نشده بود و بیشتر می پنداشتند که امثال کییرکگارد و مارکس کاری به جهان تجدّد ندارند بلکه آراء دینی و سیاسی خود را بیان میکنند مارکس در زمره صاحبنظرانی است که در علم و تکنولوژی قدرت را دید و دریافت که قدرت هرجا باشد میل به غلبه دارد. او از تعارض ها چشم نپوشید بلکه به پیروی از هگل آنها را اثبات کرد و با نگاه جامعه شناختی خود در صدد رفع تعارض ها برآمد اما او هم بجای اینکه تعارض را در اصول تجدّد و در قدرت علم بیابد آن را در نظام سرمایه داری دید و به نسبت سرمایه داری با نظام علم و تکنیک کمتر اندیشید. شکست طرح او در اروپا و در همه جهان به همین اشتباه باز می گردد او هرچه بود، حساب علم و تکنولوژی را از اقتصاد و نظم جامعه جدید جدا انگاشت و گمان کرد که با انقلاب پرولتاریا قدرت از سودای غلبه منصرف می شود او قدرتها را در دولت دیده بود و معتقد بود که در جامعه بی طبقه دولت دیگر وجود ندارد ولی دیدیم که در کشورهای کمونیست تعارض ها شدیدتر شد و حتی صورتهای زشت پیدا کرد البته تاریخ های گذشته هم بی تعارض نبوده اند. هر تاریخی ظاهر و باطن خاص دارد و ما معمولاً به ظاهر آن توجه می کنیم و این ظاهر را کل تاریخ و تمام حقیقت آن می انگاریم ولی تکلیف ظاهر یا هریک از جلوههای آن را باطن پوشیده معین می کند و این باطن پر از تضاد و تعارض است.
در همه تاریخ ها تعارض وجود داشته است اما تاریخ جدید بیش از هر تاریخ دیگری تعارض ها را در خود جمع کرده است و اگر این تعارض ها نبود گروهی تاریخ جدید را تاریخ آزادی و حقوق بشر و علم و ... نمیدانستند و گروه دیگر نمیگفتند که این تاریخ، تاریخ ظلم و تجاوز و بیاخلاقی است و منتظر فروپاشیدنش نمینشستند. البته این هر دو تلقی کم و بیش سیاسی و البته سطحی است و کاش فکر ما را سیاست سطحی راه نمیبرد. سیاست امر مهمی است و در همه شئون دوره جدید حضور دارد اما نمیتواند به استقلال، تکلیف فکر و عمل کلی مردمان را تعیین کند و اگر چنین قصدی داشته باشد به انحراف دچار میشود و شاید ماهیتی دیگر پیدا کند در جهان توسعه نیافته احتمال پیش آمدن این وضع بیشتر است زیرا صرفنظر از اینکه سیاست به طور کلی بیشتر کم حوصله و نزدیک بین و فرصت طلب است وظیفه دشواری نیز بر عهده دارد یعنی باید نظم و تعادل و عدالت را دریابد و در راه تحقق آن بکوشد و این امر مهم بی مدد خرد عملی به انجام نمیرسد.
۳-مشکل بزرگ از آنجا پدید می آید که شئون تاریخ جدید را معمولاً از یکدیگر جدا می انگارند و چنانکه گفته شد شئون علم و آزادی را خوب و شریف و استعمار را زشت و خلاف اخلاق میدانند. در ظاهر هم نادرست نمیگوید و به این جهت عقل مشترک این تفکیک را به آسانی میپذیرد با این جدایی و در این جدایی است که کسانی جوهر تجدّد و دوران جدید را در سیاست و قدرت نظامی و مالی و اقتصادی کشورهای توسعه یافته غربی میبینند و علم و پیشرفت علمی را جدا و بی ارتباط با قهر و قدرت و امری جهانی و حاصل و روئیده از اصل تکامل تاریخی (که نمیدانند از اصول تجدد است) می پندارند. گروه مخالف، تجدد را در علم و آزادی می بینند و تجاوز و جنگ را به سودجویان و فرص تطلبان و بی باکانی که پروای اخلاق ندارند نسبت می دهند و این بازی تاریخ و مکر آنست تاریخ با این مکر باطن خود را میپوشاند چنانکه مثلاً تجدد این چنین القا میکند که اصلش آزادی و عدالت و علم است و هر چه جز اینهاست امور عرضی و اتفاقی است. در مقابل کسانی قضیه را با نگاهی بیشتر سیاسی و سطحی میبینند و غافل از اینکه علم جدید از شئون تجدد است. جهان متجدد و توسعه یافته را عین ظلم و قهر می دانند و معتقدند که گوهر شریف علم را به استخدام قهر و استیلا در آورده است. اتفاقاً هر دو گروه مذکور رأی و نظری نزدیک به هم در مورد تجدد دارند. هیچیک از این دو گروه به باطن غرب جدید و تجدد غربی نمی اندیشند و نمی دانند که شئون یک تاریخ از یکدیگر جدا نیستند و جدا نمی شوند.
تاریخ تجدد تاریخ قدرت بشر است و چون قدرت، قدرت علم است دانشگاه هم باید مظهر و جلوه نظری این جهان باشد و همه تعارض هایش را هم در خود نهان کند و مگر نمی بینیم که دانشگاه می خواهد و نمی خواهد به فرهنگ گذشته نظر کند و حتی علاقه چندان به حفظ فرهنگ موجود ندارد. در جهان جدید، قدرت بشری (و نه قدرت بشر) بسط پیدا کرده است ولی این بسط قدرت به معنی کامل شدن نیست. اینکه علم های قدیم و جدید را از یک سنخ و جنس بدانیم و تصور کنیم در تاریخ همه جا و همیشه علم، معرفت، خرد و معنویت و اخلاق رو به کمال داشته است، با نظر تحقیقی سازگاری ندارد زیرا صرفاً در ۴۰۰ - ۵۰۰ سال اخیر است که سیر استکمالی به تاریخ تعلق پیدا کرده و عنصر اصلی تاریخ تجدد که همان علم و تکنولوژی (یا علم تکنولوژیک) باشد تحول یافته و جهان با آن متحول شده است. اکنون دانشگاه چه بخواهد و چه نخواهد باید تکلیفش را با تکنولوژی که بیپروا به آینده بشر، مدام در کار ساختن و ویران کردن است و راهی و غایتی جز قدرت ندارد، روشن کند.
البته مقصود این نیست که از علم تکنولوژیک رو بگرداند یا از میان تکنولوژیهای سازنده و ویرانگر اولی را برگزیند و نگاه دارد دانشگاه از عهده چنین کاری برنمیآید زیرا ویرانگری و ساختن در تکنولوژیهای جدید از هم جدا نیستند و همه آنها و حتی تکنولوژیهای بهداشتی و غذایی هم در عین سازندگی آسیب هایی نیز می رسانند. متأسفانه اهل علم و دانشمندان که ناگزیر این معانی را تصدیق می کنند آنها را نه تعارض بلکه عوارض میدانند که قابل رفع است. کاشکی قدری هم می اندیشیدند و تحقیق می کردند که راه رفع این تعارضها یا عوارض چیست. ولی وقتی چنین تقاضایی عنوان می شود میگویند این امور کار علم و پژوهش نیست و اگر بپرسی پس چه باید کرد و کار علم تکنولوژیک به کجا می کشد، چه بسا که پرسش را دشمنی با علم تلقی کنند و بپندارند که با این پرسشها به ساحت شبه قدسی علم تعرّض میشود. این وضع قهراً انعکاسی هم در فرهنگ دارد.
۴- دانشگاه با فرهنگ چه می کند؟
پیش از اینکه بیاندیشیم که دانشگاه با فرهنگ چه می کند، باید این سوال را مطرح کنیم که فرهنگ چیست و دانشگاه با فرهنگ چه نسبتی دارد و با چه نگاهی به فرهنگ مینگرد؟ دانشگاه در متن منورالفکری قوام یافت و علم جدید در این متن به رشد و بسط رسید فرهنگی هم که میل به انتشار در سراسر روی زمین داشت همانجا نظم و سامان پیدا کرد. اما آنچه در جهان منتشر شد بیشتر علم رسمی اروپایی بود. دانشگاههای اروپا با پدید آمدن علوم جدید و ظهور تلقی تازه از علم ساخته شد و در ابتدا نگرانیهای بسیار در مورد تقدم علمها وجود داشت اما امری که در دانشگاههای اروپای غربی و حتی در انگلستان و امریکای شمالی همواره منظور نظر بود، روح حقیقتطلبی و دانشدوستی بود که از آن با الفاظی مثل پایدیا یا بیلدونگ یاد میکردند و ما با مسامحه میتوانیم آن را فرهنگ بنامیم. (به شرط اینکه فرهنگ را به معنی درک و قبول برتری حقیقت بر همه ارزشها بدانیم) این وسواس و خلجان که تجدد را با جهان قرون وسطی و یونان پیوند میداد نه فقط باری بر دوش تجدد نمی گذاشت بلکه به آن نیروی جهد و طلب بیشتر میداد. دانشگاههای اروپا و امریکا گرچه به تدریج از اندیشه «فرهنگ» دور شدند اما از فکر اینکه دانشگاه چه می کند و چه باید بکند رو نگرداندند و به صرف آموزش و پژوهش رسمی اکتفا نکردند اما دانشگاههایی که به پیروی از غرب در سراسر جهان دایر شدند غالباً به آموزش علم و تکنولوژی رسمی یا علم و تکنیک آموختنی اکتفا کردند و به فرهنگ جدید اروپایی وقعی ننهادند زیرا نیازی به آن احساس نمیکردند به این جهت دانشگاه صورت دیگری یافت و کارش به آموزش علوم و فنون محدود شد.
البته دانشگاه جای آموزش علوم و فنون است اما نه وظیفه اش صرف همین آموزش است و نه آموزش در انحصار آن قرار دارد به خصوص که در دهه های اخیر علم را در همه جا از طرق متفاوت می توان آموخت. ما عادت کرده ایم وقتی از علم سخن می گوییم یک صورت آن را که علم آموختنی و موجود است در نظر آوریم اما علم مراتب و صورتها دارد و ما نیز با علم و مراتب و صورتهایش نسبتهای متفاوت داریم. علم آموختنی، صورت محدودی از علم است که در اختیار و تصرف ما قرار می گیرد و می توانیم آن را بیاموزیم و مصرف کنیم این علم گرچه لازم و مفید است اما ضرورتاً با فرهنگ پیوستگی ندارد و چه بسا که کارساز زندگی و کارگشای آینده هم نشود دانشمندان و پژوهشگران نمی توانند به علم موجود اکتفا کنند بلکه باید آن را دگرگون سازند و این دگرگون سازی موقوف به ایجاد دگرگونی در وجود آنها و در نسبتشان با علم است اگر به علم بستگی پیدا کرده و وجود و جایگاه آن را در جهان خود دریافته و شناختهاند، می توانند علم را پیش ببرند و به سرمایه علم آموزشی و آموختنی بیفزایند و تا حدودی جهان خود را لااقل در روابط تکنیکیش دگرگون کنند در این زمان کار دانشگاه دیگر نمیتواند محدود به آموزش علم موجود باشد زیرا دانشگاه کانون دگرگون سازی زندگی و فرهنگ است و حتی در رفع اختلافهای ملی و قومی و نظام بخشی به آموزش و پژوهش میتواند و باید دخیل باشد. در زمان ما علمی که همهجایی شده است و همه از طریق وسایل تکنیک به آن دسترسی دارند، آسان تر می توان به ماهیت آن پی برد.
علم و تکنولوژی که در ظاهر دو امر متفاوتند دو وجه امر واحدند
زمانی علم را مستقل از تکنولوژی و پایه و مقدمه آن می دانستند اما در حقیقت علم و تکنولوژی که در ظاهر دو امر متفاوتند دو وجه امر واحدند و جلوه های بیرونیشان نیز چنان بهم پیوسته است که دیگر به جداییشان نمیتوان اندیشید در چنین وضعی طبیعی است که علم دیگر محصور در دانشگاهها نباشد و مهم اینکه اکنون در مناطق توسعه یافته جهان دانشگاهها به تصرف بازار در آمده است در این شرایط علم چگونه میتواند در حصار دانشگاه محدود باشد آیا دانشگاه بدون تلاقی با فرهنگ میتواند به درون زندگی مردم نفوذ کند؟ اشاره شد که دانشگاهها در ابتدا در متن فرهنگ بوجود آمدهاند ولی صورتهای تقلیدی آن در همه جا با شرایط فرهنگی نسبت و مناسبت ندارد مثلاً ما دانشگاه را از اروپا و بیشتر از روی مدل دانشگاههای فرانسوی گرفتهایم. دانشگاه ما از ابتدا تا سالهای اخیر صرفاً مرکز آموزش بوده و پژوهش در آن جایی نداشته است. البته آموزش در دانشگاه اهمیت دارد اما اگر پژوهش نباشد آموزش دانشگاهی چندان به کار نمیآید. ما تا دهه های اخیر پژوهش نداشتهایم و شاید به آن احساس نیاز نمیکردهایم چنانکه اکنون هم برنامه پژوهش نداریم و به این جهت پژوهشهایمان به هم پیوسته نیست و ربطی به نیازهای کشور ندارد یا درست بگویم علم و آموزش دانشگاهی در زندگی ما جای شایسته خویش را پیدا نکرده است و نیازی که به علم احساس می شود، بیشتر نیاز رسمی و اداری و تشریفاتی و روان شناختی است نه نیاز به دانایی و توانایی نظم دادن به امور و اصلاح و بهبود زندگی.
به عبارت دیگر علم طلبی بیشتر صورت رسم و عادت دارد و فرهنگ نیز به ابژه پژوهش تاریخی و اجتماعی مبدّل شده است یعنی در جهان متجددمآب، فرهنگ جدید و قدیم به جای اینکه دانشجویان و دانشمندان را به طلب برانگیزد بیشتر مجموعهای از اطلاعات و مطالب و مباحث درسی است که با آنها ارتباط نزدیک و صمیمی برقرار نمی شود. در چنین جهانی که هیچ چیز بنیاد محکم و استوار ندارد علم هم بیشتر امری انتزاعی و غیر مؤثر یا کم اثر در زندگی است و به این جهت است که پژوهش و سیاست و مدیریت و فرهنگ رسمی و مراکز و نهادهای فرهنگی و اجتماعی هریک ساز خود را می زنند. ما اکنون در نقطه خطرناک گشت تاریخ قرار گرفتهایم. جهان توسعه یافته نیز که در آغاز تاریخ تجدّد همت و امید بیشتری برای دگرگون کردن جهان و سامان دادن به جامعه داشت و جهان کنونی را با آن بنا کرد، اکنون دیگر آن همت و انگیزه را از دست داده است. پس طبیعی و قهری است که تکرار تاریخ تجدد و بسط آن در همه جهان با دشواریها مواجه شود.
۵- اکنون جهان در راه توسعه، نه با همت و به صرافت طبع بلکه ناگزیر به مدد اطلاعات و آگاهی دائم و البته با تکلف و بدون در نظر داشتن شرایط هماهنگی باید به زندگی خود صورت متجدد بدهد و پیداست که درک هماهنگیها و تناسبها میان شئون تجدد از عهده خردهای عادی بر نمیآید. به این جهت راه توسعه راه دشواری شده است شاید عقل اروپایی هم اگر در آغاز تجدد میخواست قدم به قدم با اطلاعات و برنامه ریزی امور را سامان دهد کاری از پیش نمیبرد اروپای جدید به صورت یک ارگانیسم بوجود آمد (که جان آن، فرهنگ بود) و به این جهت جامعه متجدد هم در اوایل بیشتر رشدی شبیه به رشد یک ارگانیسم داشت. اکنون این ارگانیسم چاق و فربه شده و شاید احساس ضعف و پیری و احیاناً بیماری می کند. در مقابل بخش توسعه نیافته جامعه جدید که سراسر آسیا (به جز ژاپن و تا حدودی کره و چین) و افریقا و امریکای جنوبی را در بر میگیرد، به درجات از آهنگ و هماهنگی محروم است. زیرا نه انگیزه اروپای قرن شانزدهم و هفدهم و هجدهم را دارد و نه چشم انداز قرن هجدهم و نوزدهم اروپا، پیش رویش گشوده است البته سیاست گاهی داعیه وحدت بخشی دارد و مگر برای علم و فرهنگ قاعده و دستورالعمل وضع نمی کند؟ سیاست میتواند با فراهم آوردن امکانهای مادی کم و بیش به توسعه علم و فرهنگ کمک کند اما چون در عرض علم و فرهنگ قرار دارد و به آنها وابسته و نیازمند است از عهده هماهنگ کردن این شئون برنمی آید.
وقتی سازمانها با هم هماهنگی ندارند و اصول مشترکی آنها را راه نمی برد معمولاً از عهده کارهای عادی هم برنمی آیند اگر سازمانهای اداری و آموزشی و فرهنگی کارآمدی ندارند و وقت تلف می کنند یا تدوین و اصلاح برنامه درسی و سازمان آموزش و پرورش –و چرا نگوییم همه امور کشور؟- دشواریها دارد و .... از آنست که هریک در حصار خود محبوسند و با شئون دیگر کشور ارتباط سازوار (ارگانیک) ندارند. این وضع درون سازمانها را هم آشفته و ناهماهنگ و بیبازده می کند. مسئول این وضع کیست؟ هیچکس را نمیتوان مسئول نقصها و کمبودها و نارساییهای مدرسه و آموزش و مدیریت و آشفتگی در کارها و راهها و شهرها دانست و مگر این یا آن شخص و سازمان معین مسئول آلودگی هوای تهران، کم آبی کشور و ساختمان سازیهای بی رویه و افتضاح گاهگاهی (که به سرعت وسعت و افزایش مییابد) در کار و کردار سازمانهای اداری هستند؟ نمیخواهم بگویم که ما مسئول نیستیم یا دست روی دست باید گذاشت و در اندیشه تدبیر نباید بود. همه ما مسئولیم و حدود این مسئولیت را باید دریابیم و آن را به عهده بگیریم. ولی به نظر میآید که مسئولیت را دوست نمیداریم و به جای قبول مسئولیت، هرکس دیگری را مقصر میخواند، در حقیقت همه ما مسئول همه زشتی ها و ناروایی ها و نارسایی ها هستیم و تا این مسئولیت را احساس نکنیم و آن را بر عهده نگیریم، آشفتگی همچنان دوام خواهد داشت و شاید شدت هم پیدا کند. احساس مسئولیت چگونه ممکن میشود؟ این پرسشی است که نمیدانیم مخاطبش کیست و از که باید پرسید. شاید همه مخاطب آن باشند و البته هیچ شخص و مقام معینی مخاطب خاص پرسش نیست زیرا یک پرسش انتزاعی و عام است پس همه میتوانند خود را مخاطب بدانند. اینجا درک پرسش از مسئولیت عین قبول آنست یعنی علم و عمل از هم جدا نیستند به قسمی که اگر خود را مسئول بدانیم از عهده طرح و حل مسائل برمیآییم و اگر مسئله را هیچ انگاشتیم ناگزیر آن را لاینحل میگذاریم. ما اکنون حتی نمیپرسیم چرا از کوششهای دراز مدت خود نتیجه نگرفتهایم و نمیگیریم و مثلاً نمیخواهیم بدانیم چرا ده سال کوشیدیم نظام آموزش و پرورش را اصلاح کنیم و نتوانستیم؟
چرا برای کاری که سازمانهای اداری، در یک یا دو روز باید انجام دهند گاهی ماهها و شاید سالها وقت تلف می شود چرا مشکل محیط زیست هر روز پیچیدهتر میشود و هزار چرای دیگر که اصلاً مطرح نمیشود و کسی به فکر پاسخ دادن به آنها نمی افتد. تقصیر این وضع را صرفاً به گردن دولت و حکومت نباید انداخت. دولت و حکومت ما هستیم یا لااقل حکومت و مردم حتی در جهان ناهماهنگ توسعه نیافته به کلی از هم جدا نیستند. ما مظهر زندگی عمومی هستیم و زندگی عمومی انعکاس جان و اندیشه ما در جهان بیرون است. جهان و آدم هایش به هم پیوسته و با هم متناسبند. در این شرایط توقع اینست که دانشگاه به مشکلاتی که در راه وجود دارد و به مسائل آینده توجه کند و به آنها بیندیشد یا لااقل بخشی از وقت و همّش را صرف طرح مسائل مهم کشور و جهان کند و بکوشد بر آنچه میگذرد نوری بیفکند و اگر نکوشد و بدون طلب و پرسش صرفاً در سودای افزایش آمار فارغ التحصیل ها و تولید انبوه علم باشد گرچه این هم لازم است اما شاید برای فردای کشور بهترین خدمت نباشد. دانشگاه در صورتی چراغ راه کشور و راهگشای زندگی مردم است که پروای درک امکانهای آینده را داشته باشد نشانه این توانایی نیز طلب و پرسش و راهجویی برای آینده است.
۶- آیا ما که بیش از هشتاد سال است دانشگاه داشته ایم و داریم مشکلاتمان را میشناسیم و می کوشیم آنها را با کمک دانشگاه حل و رفع کنیم و آیا دانشگاه کوشیده است و میتواند و میخواهد مشکلات و مسائل کشور را بشناسد؟ ممکن است بگویند دانشگاه مرکز علم و آموزش و پژوهش است و وظیفه اصلاح امور ندارد پس تدبیر امور کشور را از دانشگاه نباید توقع داشت. این سخن تا حدودی و به اعتباری درست است و اما وقتی این سخن به صورت سطحیش در مقابل این رأی قرار می گیرد که دانشگاه باید با کوچه و بازار و زندگی مردم پیوند داشته باشد ممکن است توجیهی برای ناتوانی دانشگاه تلقی شود. به عبارت دیگر نمی توان دور دانشگاه دیوار کشید و در حصار آن در پناه اشرافیت علم آسود. علم بخصوص علم جدید ، علم حل مسائل دنیای مردمان و ساختن و پرداختن وسائل تکنیک و رفع مشکلات و موانع زندگی عمومی است. دانشگاه اگر چشم از جهان زندگی و امکانها و روابط آن بردارد، بود و نبودش تقریباً یکی است. اگر سود مختصری از بابت آموزش داشته باشد به تدریج این سود هم کاهش مییابد. اروپای غربی و ژاپن و ایالات متحده امریکا هم کم و بیش با مشکل جایگاه دانشگاه دست به گریبانند. و احیاناً این نگرانی را احساس میکنند که مبادا دانشگاه در بازار منحل شود و به این جهت حق دارند که بگویند دانشگاهها باید به کار خود که دانش و پژوهش است بپردازند.
آنها نمی گویند دانش از تکنولوژی و مدیریت و سیاست جدا باشد بلکه میخواهند تعلق علم به حقیقت که از قرن هجدهم نگران آن بودهاند حفظ شود و علم به کالای مصرفی و وسیله گذران هر روزی مبدّل نشود. امر مهمی که از آغاز تأسیس دانشگاه در اروپا مثلاً در اندیشه هومبولت مؤسس دانشگاه برلین و حتی در نزاع دانشکده های کانت بحث را راه میبرد، ارتباط دانشگاه با فرهنگ و حفظ مقام معرفت فارغ از سودای سود بود. از آن زمان تا کنون این نگرانی همواره ادامه داشته و صاحب نظران اروپایی و امریکایی درباره دانشگاه و راهی که در آن میرود و به آزادی دانشگاهی و به شرف علم میاندیشیده اند و هنوز هم میاندیشند. این نگرانی مغتنم را به کلی میتوان بر استقلال علم از سود حمل کرد ولی چون سودمندی علم فرع استقلال از سودای سود و زیان است و این معنی به آسانی درک نمی شود بهتر است که این وظیفه را به عهده اهل نظر و فلسفه بگذارند.
آنها با علمی آشنایی دارند که در آن سودای سود و زیان وجود ندارد و میدانند که سود هر علمی چیست و در چه شرایطی علم سود میدهد و دانشمند از دانش طلبی سودای سود بردن ندارد اما پژوهندگانی که پژوهش های تخصصی تکنولوژیک می کنند نمی توانند و نباید بی مصرف بودن پژوهشهای خود را به این عنوان که علم شرف ذاتی دارد، توجیه کنند. اگر در اروپا و امریکا کسانی شعار حفظ حریم حرمت علم و آزادی دانشگاهی میدهند نگران دور شدن از فرهنگی هستند که علم و آموزش را زنده نگاه میدارد. آیا در این سوی جهان، که دانشگاه با زندگی بیگانه است و به گردش امور کشور کاری ندارد. باید عیناً شعار آنجا را تکرار کرد. آیا در اینجا باید دیوار موجود میان دانشگاه و بازار را بلندتر کرد تا دانشمندان صرفاً به پژوهشهای انتزاعی مشغول باشند و برای بالا رفتن آمار و ارقام مقاله بنویسند؟ به نظر میرسد که این دیوار را باید برداشت. زیرا وجودش برای دانشگاه و بازار هر دو زیانها دارد اما برداشتن این دیوار صرفاً به مدد فرهنگ میسر میشود و کسانی از عهده برداشتنش برمیآیند که صرفاً به نتایج و آثار سودمند علم نظر ندارند بلکه بیشتر به شرایط پیدایش و دوام علم میاندیشند.
۷- چگونه می توان از فرهنگ استمداد کرد؟ آیا قاعده ای برای حل و رفع این چنین مسائل و مشکلها وجود دارد؟ و آیا وجود دیوار میان دانشگاه و زندگی یک عارضه فرهنگی و نشانه نقص و فتوری در فرهنگ نیست؟ دانشگاه یک جزیره جدا افتاده در نظم جهان تاریخی نیست بلکه در یک متن تاریخی فرهنگی پدید آمده است و لوازم تاریخی و فرهنگی دارد که باید با آنها ملازم باشد پس آن لوازم را باید شناخت و بسوی آنها رفت. این شناخت برای ما آسان نیست زیرا گرچه به جهان جدید مایل شده ایم، در آن ساکن نشده ایم. در جهان های مختلف فهم ها متفاوتند و درک تفاوت میان فهم قدیم و جدید آسان نیست اما به طور کلی میتوان گفت که شرط درک و فهم امور، در شرایط کنونی جمع کلی و جزئی یا درج جزئی در کلی است. ولی چه کنیم که در مرحله پایانی تجدد با غلبه مطلق تکنیک، میان کلی و جزئی جدایی افتاده و تمییز میان آنها چندان دشوار شده است که کمتر به اطلاق قضایا بر موارد میاندیشند و مگر نمیبینیم که در مناطق توسعه نیافته و در حال توسعه رسوم و دستورالعملهای جاری در جهان توسعه یافته بی چون و چرا اجرا می شود یعنی احکامی را که مربوط به اوضاع و زمان و متعلق به کشورهای معین است و هر چند در صورت ظاهر کلیت دارند به اوضاع و موارد خاص مربوطند مطلق و کلی میگیرند و به این ترتیب کلی و جزئی را با هم حفظ می کنند و با کلی تلقی کردن احکام تاریخی در جزئیات در پی جهان توسعه میروند.
درست است که دانشگاهها از حیث ماهیت با هم تفاوت ندارند اما تحقق این ماهیت همیشه در همه جا به یک نحو نیست و هر دانشگاهی شرایط و امکان های خاص دارد و برنامه ها و وظایفش با توجه به این شرایط و امکانها معین و مدوّن می شود. دانشمند نباید در بند فایده علم باشد. در همه جا برنامه دانشگاه و نظام آموزش و پژوهش باید با گردش چرخ زندگی و زمان تناسب داشته باشد. اگر ژاپن و امریکا نگران باشند که مبادا دانشگاه در بازار منحل شود ما که دانشگاهمان پیوندی با بازار ندارد چه وجهی دارد که در آن نگرانی سهیم باشیم و مثلاً شعار بدهیم که علم کالای بازار سوداگری نیست. اکنون در همه جهان و بخصوص در کشورهای در حال توسعه پیوند میان فکر و زندگی ، قول و فعل، کلی و جزئی و گذشته و اکنون و آینده گسیخته است. جهان توسعه یافته با غرور و تکبر و با غفلت از تقدیری که برای علم و تفکر رقم میخورد در کار ساختن و تولید و انباشتن زرّادخانه ها است. جهان در حال توسعه هم بیخبر از ناتوانی و فقر خود مدام حرف میزند و هر چه میتواند مصرف می کند و آنگاه نمی تواند با حسرت حرمان از مصرف روز را به شب می آورد.
تفاوت میان جهان های توسعه یافته و در حال توسعه در نسبتشان با فرهنگ غربی که فرهنگ کل جهان شده است و با علم و تکنولوژی است اما وجه مشترکشان اینکه در هیچیک از این دو منطقه چشم انداز آینده روشن نیست. یعنی جهان کنونی دیگر غایات دور ندارد و غایت بخش توسعه نیافته اش رسیدن به مراحلی از توسعه است. اگر اروپا از ابتدا کم و بیش به نسبت میان علم و فرهنگ توجه داشته است و هنوز هم تا حدودی دارد (در اینجا فرهنگ به معنی آداب و عادات و رسوم نیست بلکه نیروی طلب و دانایی لازم برای جستجوی حقیقت و نزدیک شدن به کمال انسانی است). آسیاییها و افریقاییها فکر میکنند خود صاحب فرهنگند و تنها به علم و تکنولوژی غرب نیاز دارند. اینها دانشگاه را مستقل از فرهنگش می خواهند و گاهی میگویند آن را باید بر اساس فرهنگ خودمان استوار کنیم. اگر این سخن را از روی تأمل گفته باشند، در راهی قرار میگیرند که با توجه به فرهنگ خاص دانشگاه در جهان متجدد غربی میان دانشگاه و فرهنگ را پشتوانه علم و تحقیق قرار دهد. دانشگاه در هر جا که هست نباید بیپناه و غریب باشد و اگر چنین شود. علم مانند درختی که ریشه در زمین مداشته باشد پژمرده میشود. در نسبت با فرهنگ است که هر علمی در جای خود مینشیند و مردمان از آن بهره میبرند. علم جدید در جهان در حال توسعه نسبتی با فرهنگ ندارد و دانشمندان و اهل نظر در این جهان هم نگران این نسبت نبوده و به آن نیندیشیدهاند اما به نظر میرسد که این وضعی نمیتواند دوام داشته باشد زیرا علم بی فرهنگ نه علم پیش بینی آینده است نه علم قدرت. این علم از حد اکنون نمیتواند بگذرد و به آینده تعلق پیدا نمیکند. دانشگاه اگر نگران علم و آینده آن است باید نگران فرهنگ و زندگی آینده باشد.
(و این را با منحل شدن دانشگاه در بازار و نگاه سوداگرانه به علم اشتباه نباید کرد) دانشگاهی که به آموزش اکتفا کند یا به حکم شهرت و رسم مقرر در جهان توسعه نیافته به پژوهش در مسائلی بپردازد که مسائل اینجا و اکنون نیست جایگاهی که شایسته نام دانشگاه باشد پیدا نمی کنند. البته دانشمندانی که در مرز علم، پژوهش می کنند آزادند که در همانجا پژوهش کنند آنان بی مدد فرهنگ به آنجا نرسیده اند اما همه پژوهشگران که در مرز علم نیستند و همه پژوهشها، پژوهشهای مرزی نیست پس دانشگاهیان و دانشمندانی که با مسائل کلی علم خود آشنایی دارند مسائل خاص پژوهششان را باید از فضا و هوایی که در آن با مردمان زندگی میکنند بگیرند و این فضا، فضای فرهنگ است به عبارت دیگر آنان باید به واسطه ای که علم را با زندگی پیوند دهد، نزدیک شوند. این واسطه همان فرهنگی است که صورتبخش تعادل و هماهنگی در جامعه میشود. اصلاً شأن دانشگاه چنانکه اشاره شد صورت بخشی نظام جامعه و زندگی است. پس دانشگاه یک وجود فرهنگی است. ولی آیا دانشگاه در وضع کنونیش میتواند این وظیفه فرهنگی را انجام دهد؟
۸- بد نیست که یک بار دیگر به تصوری که از علم و دانشگاه داریم، بیندیشیم. تصور و درک رایج غالب در میان ما اینست که دانشگاه جای درس خواندن و متخصص شدن و تولید مقاله است ولی دانشگاه فقط درس نمی دهد و متخصص نمی پرورد. دانشگاه علاوه بر آموزش و پژوهش در مسائل تخصصی، باید ناظر زندگی مردم و شئون جامعه و سیاست کشور باشد و به وضع زمان و جهان و مخصوصاً به اینکه آموزش و پرورش و مدیریت و صنعت و کشاورزی و فرهنگ چگونه باید باشد بیندیشد و همواره فکر کند که کشور به کجا می رود و از علم چه بهره ای می توان برد و علوم با یکدیگر و با جامعه چه ارتباطی دارند. به بیان دیگر دانشگاه باید علم را با فرهنگ جمع کند و با این جمع است که علم استحکام می یابد و کارساز آینده می شود و این کاری است که ما در دانشگاه هایمان کمتر انجام می دهیم و به همین جهت دانشگاهها هم با زندگی مردم و با کار و شغل و فرهنگ و اعتقادات ارتباطی ندارند. البته کوشش هایی شده است و هماکنون نیز می شود که این پیوند برقرار شود و خدا کند که مؤثر و کارساز باشد.
اینها که گفتم نه عیب جویی بلکه تذکری از سر درد و دردمندی است به امید فراهم شدن مقدمات نیل دانشگاه به جایگاه شایسته اش. دانشگاه باید چشمانداز آینده را بیابد و راه رسیدن به آن را نشان دهد. مگویید علم جهانی است و ما هم همان کاری میکنیم که دانشمندان و عقلای جهان میکنند.
آموزش باید مدام تازه شود
پیروی از عقلای جهان خوب است اما چرا ما نکوشیم که خود در عداد عقلای جهان باشیم. خردمندان و عاقلان آنانند که میدانند در هر وقت و هر جا چه باید بکنند و البته به خرد دیگران هم احترام میگذارند. یکی از اشتباهاتی که در کار دانشگاه ما رخ داده است اشتباه میان علم و سیاست علمی است یعنی سیاست علم را هم مثل علم جهانی انگاشته اند درست است که علم جهانی است اما سیاست علم جهانی نیست بلکه دانشگاه در هر جایی باید معین کند که چگونه میتوان مسیر علم و پژوهش را با تاریخ و امکانهای تاریخی و روحی آنجا هماهنگ کرد. آموزش و پژوهش وظیفه هر دانشگاهی است اما آموزش باید مدام تازه شود. پژوهش هم به علم جان ببخشد. نوشتن مقاله خوب است و فضیلت دارد، ولی وقتی مقاله را برای ادای وظیفه اداری و موفقیت در مسابقه مرتبه و مقام علمی مینویسند، شاید مقاله نویسی قدر شایسته خود را از دست بدهد و کار به جایی برسد که مقاله را از بازار بخرند و صرف گرفتن مدرک تحصیلی و ارتقاء مرتبه دانشگاه ی کنند.
پس اگر گفته شد که دانشگاه جایی نیست که در آن فقط درس بخوانند و مقاله بنویسند مراد انکار لزوم و اهمیت آموزش و مقاله نوشتن نیست بلکه تأکیدی است بر اینکه پژوهش باید زنده باشد و با تعلق خاطر به علم برای حل مسائلی که علم کشور با آنها مواجه است، صورت گیرد. اگر مقالههایی که نوشته میشود ارتباطی با صنعت و کشاورزی و مدیریت و آموزش و اخلاق و روح و جان و رفتار مردم کشور نداشته باشد و صرفاً به درد بالا بردن آمار و ارتقاء شغلی و دانشگاهی بخورد، مایه پیشرفت علم نمیشود. ما باید از دانشگاه مقاله نویس بگذریم و به دانشگاه مسئلهاندیش برسیم که در این صورت صاحب مقالات بهتری خواهیم بود. تکرار کنیم که حساب کسانی که در مرزهای علم پژوهش میکنند جداست و آنها را نمیتوان تابع برنامه علم کشور کرد. در کشور ما هم دانشمندان ممتاز وجود دارند ولی آن اندازه که ما در دانشمندی پیشرفت کردهایم در دانش پیشرفت نداشتهایم.
۹- تکرار می کنم علم را بازاری نکنیم اما آن را از زندگی هم جدا نینگاریم بلکه بیندیشیم که بهترین راه ارتباط علم و زندگی در شرایط کنونی چیست؟ شاید این مهم را هیچ سازمانی جز دانشگاه نتواند به عهده گیرد و انجام دهد. دانشگاه محل تأمل، تفکر و تحقیق در عین پاسداری از فرهنگ و دانش و پژوهش است و در این میان دانشکده های علوم انسانی و اجتماعی وظیفه ای بزرگ بر عهده دارند که متأسفانه بیشتر به صورت علم و علم و ادبی صوری مشغولند. دیگران هم قدر آنها را نمی شناسند و حق و وظیفه ای برایشان قائل نیستند و این نشانه رکود و سکون است. دانشگاه ها در غرب از دویست سال پیش تحولها را از سر گذرانده اند و در دهه های اخیر سیر تحولشان سرعت پیدا کرده است. ما هم باید دانشگاه های خود را با زمان هماهنگ کنیم و راه این هماهنگ کردن اینست که ببینیم نیازها و امکانهای دانشگاه ما چیست؟ دانشگاه باید بتواند در مورد مسائل مورد نیاز زمان تحقیق کند و نوری در افق آینده زندگی بتاباند.
اگر بگویند (و گفت هاند) کسی که بعضی از آثار و آراء ارسطو و ابنسینا و ملاصدرا و دکارت و کانت و هگل و هوسرل و هیدگر و جیمز و فوکو و ... خوانده است و با شعر و عرفان نیز آشنایی دارد چگونه میتواند به دانشگاه نگاهی پراگماتیست یا نزدیک به آن داشته باشد این سوءتفاهم عجیبی است شاید معترضان نمیدانند فلسفه چیست و پراگماتیسم چه میگوید و علم با فرهنگ و فلسفه چه نسبت دارد .من هرگز به دانشگاه نظر پراگماتیست نداشته ام و اگر داشتم از مقام تاریخی آن و لزوم نسبتش با گذشته و مسئولیتش در قبال آینده نمی گفتم. مسئله، مسئله پراگماتیسم نیست بلکه ماهیت تاریخی علم و دانشگاه و آینده زندگی در میان است. رعایت مصلحت و تعیین جای و وقت امور و کارها با پراگماتیسم و استغناء اشتباه نباید کرد. مصلحت اندیشی اگر در جای خود باشد نه فقط مذموم نیست بلکه ضروری و شرط عقل است و البته غفلت از گردش چرخ زمان را با یقین و اتقان اشتباه نباید کرد. اگر آموزگاران بزرگ بشر در جایی که نظر به ساحتهای والای وجود بشر بوده است، مصلحت اندیشی را ناروا و بیوجه دانستهاند معنیش این نیست که همه در همه جا باید مصالح زندگی را فرو گذارند.
زندگی عادی و نظام معیشت عمومی را عقل مصلحتبین راه می برد و نگاه میدارد. پیداست که این عقل در راهی که به دین و هنر و فلسفه و بنیانگذاری تاریخ میرسد و البته در تشخیص غایات وجود بشر راهبر نمیتواند باشد اما وقتی به کار و بار مؤسسات و سازمانها میاندیشیم چگونه شأن اثرگذاری و کارآموزی و کارسازی و سودمندیش را از نظر دور بداریم؟ و بالاخره از پراگماتیسم طوری حرف نزنیم که گویی فسادش مسلّم و محرز شده است. خلاصه کنم علم جدید و دانشگاه شأن و مقامی در زندگی جدید دارند که آن را با مقام علم و مدرسه قدیم قیاس نباید کرد. دانشگاه امروز باید جان نقّاد و چشم باز مردمی باشد که راه توسعه اجتماعی، اقتصادی، تکنیکی را می پویند و اگر از عهده این کار برنیاید از ادای رسالت و مأموریت خود باز مانده است. ما از نقد بسیار حرف میزنیم اما حتی روشنفکران وقتی از نقد میگویند مرادشان مخالفت و موافقت با این یا آن سیاست است یعنی به جای نقد، حکم -و البته حکم سیاسی- می کنند. اینجا نقد علم و عمل و فرهنگ و وضع اداری و اخلاقی و اجتماعی و فرهنگی و آموزشی کشور به چیزی گرفته نمیشود و طالب و خریدار ندارد و اشتغال خاطر به سیاست و صدور حکم سیاسی چندان اهمیت دارد که مجال تأمل و تحقیق در اینکه جهان به کجا میرود و کشور چه گرفتاری هایی دارد و با آنها چه می تواند بکند و آیندهاش چه میشود باقی نمیگذارد.
اکنون هیچکس به درستی نمیداند که این جهان دارد به کجا میرود و چه بر سر آن میآید آنچه میدانیم این است که آدمی به قدرتی دست یافته است که می تواند جهان موجود را در زمان اندک بسوزاند و نابود کند و عجبا که نمیدانیم این قدرت بشری در دست کیست. معهذا باید امیدوار بود که هنوز خردک خردی مانده باشد و خدای مهربان این بلا و مصیبت بزرگ که جهان قدرتمند اما ب یاختیار را تهدید میکند، بگرداند. دانشگاه هم با این امید باید به آینده نظر داشته باشد و چراغی در راه توسعه کشور بدارد. البته اگر بشر کنونی می توانست از راه توسعه منصرف شود، دانشگاه هم شأن دیگری پیدا می کرد. اما دانشگاه کنونی هر چند که کارگزار توسعه نیست باید راهنما و ناظر دلسوزش باشد. علم تکنولوژیک علم خاصی است که ما کمتر به ماهیت آن فکر کردهایم. این علم هم جایگاه و حریم والای علم آزاد از سودای سود را میخواهد و هم با کارسازی ملازمه دارد. دانشگاه به مدد فرهنگ میتواند و باید این دو میل و کشش مخالف را تا حد ممکن سازگار و هماهنگ سازد.
نظر شما